Skip to main content

Qeysar Aminpour [Iranian poetry]

امین پور یکی از چندین شاعر برجسته بود که می توان او را بنیانگذار شعر ایرانی پس از انقلاب دانست


Aminpour was one of the several distinguished poets who can be considered the founder of post-Revolution Iranian poetry


سال و محل تولد: ۱۳۳۸، شوشتر


رشته تخصصی: زبان و ادبیات فارسی


فعالیت‌ها و افتخارات: استاد دانشکده ادبیات و علوم انسانی، نویسنده، مدرس دانشگاه و شاعر معاصر ایرانی، اخذ درجه دکتری زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران، عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، کسب جایزه نیما یوشیج موسوم به مرغ آمین بلورین، پژوهشگر ادبیات و مترجم ایرانی، چهره ماندگار عرصه زبان و ادبیات فارسی در سال ۱۳۸۷



  بیوگرافی قیصر امین پور

قیصر امین‌ پور شاعر معاصر مشهور ایرانی متولد ۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۸ در شهرستان گتوند در استان خوزستان می باشد. در مورد شرایط تحصیل او باید بدانید که وی دوره راهنمایی و متوسطه را در مدرسه راهنمایی دکتر معین و آیت اله طالقانی دزفول سپری کرده است و در سال ۱۳۵۷ در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران قبول شد، اما پس از مدتی قیصر امین پور از تحصیل در این رشته انصراف داد. اما او تحصیل را رها نکرد و مجدد در سال ۱۳۶۳ در دانشگاه پذیرفته شد اما این بار در رشته زبان و ادبیات فارسی مشغول به تحصیل شد و این رشته را تا مقطع دکترا ادامه داد و در سال ۱۳۷۶ از رساله دکترای خود با راهنمایی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با عنوان «سنت و نوآوری در شعر معاصر» دفاع کرد. گفتنی است که این پایان‌نامه در سال ۱۳۸۳ و از طرف انتشارات علمی و فرهنگی مورد انتشار قرار گرفت.


در ادامه باید گفت که او در سال ۱۳۵۸ ، از جمله شعرایی بود که در شکل‌گیری و ادامه فعالیت‌های واحد شعر حوزه هنری تا سال ۱۳۶۶ اثرات زیادی داشته است. او در طی این مدت مسئولیت صفحه شعرِ هفته‌نامه سروش را بر دوش داشت و اولین مجموعه شعر خویش را هم در سال ۱۳۶۳ منتشر کرد. اولین مجموعه شعری قیصر امین پور با نام «در کوچه آفتاب» مجموعه ای از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن مجموعه ای دیگر با نام «تنفس صبح» را منتشر کرد که شامل تعدادی از غزلها و حدود بیست شعر است. این اثر وی از طرف انتشارات حوزه هنری وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی منتشر شد. جالب است بدانید که امین پور هیچگاه اشعار بی وزن نگفت و در عین حال این نوع سبک شعری را نیز هرگز رد نکرد.


دکتر قیصر امین‌ پور، تدریس در دانشگاه را در سال ۱۳۶۷ و در دانشگاه الزهرا آغاز کرد و سپس در سال ۱۳۶۹ در دانشگاه تهران مشغول تدریس شد. وی همچنین در سال ۱۳۶۸ موفق به کسب جایزه نیما یوشیج، موسوم به مرغ آمین بلورین شد. دکتر امین‌پور در سال ۱۳۸۲ به‌عنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزیده شد. وی در سال ۱۳۸۶ بر اثر بیماری کلیه و قلب در بیمارستان دی تهران دار فانی را وداع گفت.


همسر قیصر امین پور

همسرِ امین‌ پور، زیبا اشراقی، در سال ۱۳۹۶ با انتشار کتاب این ترانه بوی نان نمی‌دهد؛ سبک‌شناسی ترانه‌ های قیصر امین‌پور به قلمِ دکتر مهدی فیروزیان (عضو هیئت علمی دانشگاه تهران) به جمع ناشران کشور پیوست.



خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری


شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن

خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین؛ پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین؛ آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته؛ خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده؛ میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده؛ گریه های اختیاری

عصر جدولهای خالی؛ پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی؛ نیمکتهای خماری

رونوشت روزها را؛ روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را؛ با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی؛ باد خواهد برد باری

روی میز خالی من؛ صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها؛ نامی از ما یادگاری


من از عهد آدم تو را دوست دارم


از آغـــاز عالــم تو را دوست دارم

چه شب ها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم ؛ تـــــو را دوست دارم

نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !

من ای حس مبهــــم تــــو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم

بیــــا تا صدا از دل سنگ خیــــزد

بگوییم با هم : تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد همـــآواز با ما :

تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم



حرفهــــا دارم اما بزنم یا نزنم؟ 


با توام، با تو ،خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست

چــــه کنــم؟ حـرف دلــــــم را بزنــــم یا نزنــم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

زیــــر قول دلــــــم آیا بزنــم یا نزنــم؟

گفته بودم کـه به دریا نزنم دل اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:

دست بر میــــوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشـــم تمنا بزنــــم یا نزنــــم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:

بزنـــم یا نزنـــم؟ هـــا؟! بزنـــم یا نزنـــم؟


دست عشق از دامن دل دور باد


می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد



دل داده‌ام بر باد، بر هر چه باداباد


مجنون‌تر از لیلی، شیرین‌تر از فرهاد

ای عشق از آتش، اصل و نسب داری

از تیره دودی، از دودمان باد

آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر

از بوی تو آتش، در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران

هر کوه بی‌فرهاد، کاهی به دست به باد

هفتاد پشت ما، از نسل غم بودند

ارث پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاک ما در باد، بوی تو می‌آید

تنها تو می‌مانی، ما می‌رویم از یاد



سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم



ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره

پُر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!

اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم




لبخند تو خلاصه خوبی‌هاست

لختی بخند، خنده گل زیباست

پیشانی‌ات تنفس یک صبح است

صبحی که انتهای شب یلداست

در چشمت از حضور کبوترها

هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست

رنگین کمان عشق اهورایی

از پشت شیشه دل تو پیداست

فریاد تو تلاطم یک طوفان

آرامشت تلاوت یک دریاست

با ما بدون فاصله صحبت کن

ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست



بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد

همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما

بفرمایید تا این بی چراتر کار عالم؛ عشق

رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما

سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری

بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند

بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما

شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن

که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»های ما

نمی‌دانم کجایی یا که‌ای، آنقدر می‌دانم

که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز

همین حالا بیاید وعده آینده‌های ما


حرف‌های ما هنوز ناتمام…

تا نگاه می‌کنی

وقت رفتن است،

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه باخبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی…

ای دریغ و حسرتِ همیشگی


ناگهان


چقدر زود

دیر می‌شود!


وقتی تو نیستی


نه هست‌های ما

چونان که بایدند

نه بایدها…

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را

با بغض می‌خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می‌کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه‌های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی

نه هست‌های ما

چونان که بایدند

نه بایدها…

هر روز بی تو

روز مبادا است!


روز ناگزیر


این روزها که می گذرد ، هر روز

احساس می کنم که کسی در باد

فریاد می زند

احساس می کنم که مرا

از عمق جاده های مه آلود

یک آشنای دور صدا می زند

آهنگ آشنای صدای او

مثل عبور نور

مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید

روزی که عابران خمیده

یک لحظه وقت داشته باشند

تا سربلند باشند

و آفتاب را

در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی

در بستر موازی تکرار

یک لحظه بی بهانه توقف کند

تا چشم های خسته ی خواب آلود

از پشت پنجره

تصویر ابرها را در قاب

و طرح واژگونه ی جنگل را

در آب بنگرند

آن روز

پرواز دستهای صمیمی

در جستجوی دوست

آغاز می شود

روزی که روز تازه ی پرواز

روزی که نامه ها همه باز است

روزی که جای نامه و مهر و تمبر

بال کبوتری را

امضا کنیم

و مثل نامه ای بفرستیم

صندوقهای پستی

آن روز آشیان کبوترهاست

روزی که دست خواهش ، کوتاه

روزی که التماس گناه است

و فطرت خدا

در زیر پای رهگذران پیاده رو

بر روی روزنامه نخوابد

و خواب نان تازه نبیند

روزی که روی درها

با خط ساده ای بنویسند :

" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "

و زانوان خسته ی مغرور

جز پیش پای عشق

با خاک آشنا نشود

و قصه های واقعی امروز

خواب و خیال باشند

و مثل قصه های قدیمی

پایان خوب داشته باشند

روز وفور لبخند

لبخند بی دریغ

لبخند بی مضایقه ی چشم ها

آن روز

بی چشمداشت بودن ِ لبخند

قانون مهربانی است

روزی که شاعران

ناچار نیستند

در حجره های تنگ قوافی

لبخند خویش را بفروشند

روزی که روی قیمت احساس

مثل لباس

صحبت نمی کنند

پروانه های خشک شده ، آن روز

از لای برگ های کتاب شعر

پرواز می کنند

و خواب در دهان مسلسلها

خمیازه می کشد

و کفشهای کهنه ی سربازی

در کنج موزه های قدیمی

با تار عنکبوت گره می خورند

در دست کودکان

از باد پر شوند

روزی که سبز ، زرد نباشد

گلها اجازه داشته باشند

هر جا که دوست داشته باشند

بشکفند

دلها اجازه داشته باشند

هر جا نیاز داشته باشند

بشکنند

آیینه حق نداشته باشد

با چشم ها دروغ بگوید

دیوار حق نداشته باشد

بی پنجره بروید

آن روز

دیوار باغ و مدرسه کوتاه است

تنها

پرچینی از خیال

در دوردست حاشیه ی باغ می کشند

که می توان به سادگی از روی آن پرید

روز طلوع خورشید

از جیب کودکان دبستانی

روزی که باغ سبز الفبا

روزی که مشق آب ، عمومی است

دریا و آفتاب

در انحصار چشم کسی نیست

روزی که آسمان

در حسرت ستاره نباشد

روزی که آرزوی چنین روزی

محتاج استعاره نباشد

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده های گمشده در مه !

ای روزهای سخت ادامه !

از پشت لحظه ها به در آیید !

ای روز آفتابی !

ای مثل چشم های خدا آبی !

ای روز آمدن !

ای مثل روز ، آمدنت روشن !

این روزها که می گذرد ، هر روز

در انتظار آمدنت هستم !

اما

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگار آمدنت هستم ؟

شعر مثل چشمه مثل رود قیصر امین پور

لحظه های زندگی

مثل چشمه مثل رود

گاه می جوشد ز سنگ

گاه می خواند سرود


سر به ساحل می زند

موج شط زندگی

لحظه ها چون نقطه ها

روی خط زندگی


می رود هر دم به پیش

کاروان لحظه ها

مقصد این کاروان

جاده ای بی انتها


لحظه های زندگی

چون قطاری در عبور

ایستگاه این قطار

بین تاریکی و نور

گاه در راهی سیاه

گاه روی خط نور

گاه نزدیک خدا

گاه از او دورِ دور


 برای آیه


ای بوی هر چه گل

بوی بهار می شنوم از صدای تو

نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه خدا

حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر

آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام

تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود

ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من

فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می تپد

چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان

آواز آسمانیشان لای لای تو

بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری، برای من

دار و ندار و جان و دل من برای تو


گاه نمی شود که نمی شود 


گاهي گمان نميکني ولي خوب ميشود

گاهي نميشود که نميشود که نميشود

گاهي بساط عيش خودش جور ميشود

گاهي دگر تهيه بدستور ميشود

گه جور ميشود خود آن بي مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور ميشود

گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است

گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود

گاهي گداي گدايي و بخت با تو يار نيست

گاهي تمام شهر گداي تو ميشود

گاهي براي خنده دلم تنگ ميشود

گاهي دلم تراشه اي از سنگ ميشود

گاهي تمام آبي اين آسمان ما

يکباره تيره گشته و بي رنگ ميشود

گاهي نفس به تيزي شمشير ميشود

از هرچه زندگيست دلت سير ميشود

گويي به خواب بود جواني مان گذشت

گاهي چه زود فرصتمان دير ميشود

کاري ندارم کجايي چه ميکني

بي عشق سر مکن که دلت پير ميشود


دردهای من


جامه نیستند

تا ز تن درآورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته‌ سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان برآورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام‌هایشان

جلد کهنه‌ شناسنامه‌هایشان

درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه‌های ساده‌ سرودنم درد می‌کند

انحنای روح من، شانه‌های خسته‌ غرور من

تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام

بازوان حس شاعرانه‌ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟



اگر عشق نبود 



از غم خبری نبود اگر عشق نبود

دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگتر از نقطه ی موهومی بود

این دایره ی کبود اگر عشق نبود

از آینه ها غبار خاموشی را

عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است

از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟

دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی

تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟


آرزوی عاشقان


یک نفس با دوست بودن همنفس

آرزوی عاشقان این است و بس

واحه های دور دست دل کجاست؟

تا بیاسایم در خود یک نفس؟

واحه هایی گم که آن جا کس نیافت

ردپایی از نگاه هیچ کس

خسته ام از دست دلهایی چنین

پیش پا افتاده تر از خاروخس

ارتفاع بالها:سطح هوا

فرصت پروازها:سقف قفس

خسته از دل

خسته از این دست دل

ای خوشا دل های دور از دسترس!


چه اسفندها… آه!

چه اسفندها دود کردیم!

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند: این روزها می‌رسی



مرا


به جشن تولد

فراخوانده بودند

چرا

سر از مجلس ختم

درآورده‌ام؟



دلم را ورق می‌ زنم

به دنبال نامی که گم شد

در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی

به دنبال نامی که من

من شعرهایم که من هست و من نیست

به دنبال نامی که تو

توی آشنا، ناشناس تمام غزل‌ها

به دنبال نامی که او

به دنبال اویی که کو؟

نه چندان بزرگم

که کوچک بیابم خودم را

نه آنقدر کوچک

که خود را بزرگ…

گریز از میان‌مایگی

آرزویی بزرگ است؟

این روزها که می‌گذرد

شادم

این روزها که می‌گذرد

شادم

که می‌گذرد

این روزها

شادم

که می‌گذرد…


حسرت همیشگی 


حرف‌ های ما هنوز ناتمام…

تا نگاه می‌کنی:

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه باخبر شوی

لحظهٔ عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی…

ای دریغ و حسرتِ همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می‌شود!



 طرحی برای صلح


شهیدی که بر خاک می‌خفت

سرانگشت در خونِ خود می‌زد و می‌نوشت:

به امّیدِ پیروزیِ واقعی

نه در جنگ،

که بر جنگ!


حتی اگر نباشی 


می‌خواهمت چنان‌که شبِ خسته خواب را، می‌جویمت چنان‌که لبِ تشنه آب را

محوِ توام چنان‌که ستاره به چشم صبح، یا شبنم سپیده‌دمان، آفتاب را

بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد، یا کودکانِ خفته به گهواره، تاب را

بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل، یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت، چونان‌که التهابِ بیابان، سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی، با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟!


کودکی‌ ها 


کودکی‌ هایم اتاقی ساده بود قصه ای، دورِ اجاقی ساده بود

شب که می‌شد نقشها جان می‌گرفت روی سقف ما که طاقی ساده بود

می‌شدم پروانه، خوابم می‌پرید خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می‌کردم به شوق آشتی عشق‌هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود سختی نان بود و باقی ساده بود


دستور زبان 


آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهادِ ما نهاد

خوب می‌دانست تیغِ تیز را

در کفِ مستی نمی‌بایست داد


 قاف

و قاف حرفِ آخرِ عشق است

آنجا که نام کوچک من

آغاز می‌شود


سفر ایستگاه 


قطار می‌رود

تو می‌روی

تمامِ ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظارِ تو

کنارِ این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته

تکیه داده‌ام


می خواستم


شعری برای جنگ بگویم

شعری برای شهر خودم - دزفول -

دیدم که لفظ ناخوش موشک را

باید به کار برد

اما

موشک

زیبایی کلام مرا می کاست

گفتم که بیت ناقص شعرم

از خانه های شهر که بهتر نیست

بگذار شعر من هم

چون خانه های خاکی مردم

خرد و خراب باشد و خون آلود

باید که شعر خاکی و خونین گفت

باید که شعر خشم بگویم

شعر فصیح فریاد

- هر چند ناتمام -

گفتم :

در شهر ما

دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست

اینجا

وضعیت خطر گذرا نیست

آژیر قرمز است که می نالد

تنها میان ساکت شبها

بر خواب ناتمام جسدها

خفاش های وحشی دشمن

حتی ز نور روزنه بیزارند

باید تمام پنجره ها را

با پرده های کور بپوشانیم

اینجا

دیوار هم

دیگر پناه پشت کسی نیست

کاین گور دیگری است که استاده است

در انتظار شب

دیگر ستارگان را

حتی

هیچ اعتماد نیست

شاید ستاره ها

شبگردهای دشمن ما باشند

اینجا

حتی

از انفجار ماه تعجب نمی کنند

اینجا

تنها ستارگان

از برجهای فاصله می بینند

که شب

چه قدر موقع منفوری است

اما اگر ستاره زبان می داشت

چه شعرها که از بد شب می گفت

گویاتر از زبان من گنگ

آری

شب موقع بدی است

هر شب تمام ما

با چشم های زل زده می بینیم

عفریت مرگ را

کابوس آشنای شب کودکان شهر

هر شب لباس واقعه می پوشد

اینجا

هر شام خامشانه به خود گفته ایم :

شاید

این شام ، شام آخر ما باشد

اینجا

هر شام خامشانه به خود گفته ایم :

امشب

در خانه های خاکی خواب آلود

جیغ کدام مادر بیدار است

که در گلو نیامده می خشکد ؟

اینجا

گاهی سر بریده ی مردی را

تنها

باید ز بام دور بیاریم

تا در میان گور بخوابانایم

یا سنگ و خاک و آهن خونین را

وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم

در زیر خاک ِ گل شده می بینیم :

زن روی چرخ کوچک خیاطی

خاموش مانده است

اینجا سپور هر صبح

خاکستر عزیز کسی را

همراه می برد

اینجا برای ماندن

حتی هوا کم است

اینجا خبر همیشه فراوان است

اخبار بارهای گل و سنگ

بر قلبهای کوچک

در گورهای تنگ

اما

من از درون سینه خبر دارم

از خانه های خونین

از قصه ی عروسک خون آلود

از انفجار مغز سری کوچک

بر بالشی که مملو رویاهاست

- رویای کودکانه ی شیرین -

از آن شب سیاه

آن شب که در غبار

مردی به روی جوی خیابان

خم بود

با چشم های سرخ و هراسان

دنبال دست دیگر خود می گشت

باور کنید

من با دو چشم مات خودم دیدم

که کودکی ز ترس خطر  تند می دوید

اما سری نداشت

لختی دگر به روی زمین غلتید

و ساعتی دگر

مردی خمیده پشت و شتابان

سر را به ترک بند دوچرخه

سوی مزار کودک خود می برد

چیزی درون سینه ی او کم بود ....

اما

این شانه های گرد گرفته

چه ساده و صبور

وقت وقوع فاجعه می لرزند

اینان

هر چند

بشکسته زانوان و کمرهاشان

استاده اند فاتح و نستوه

- بی هیچ خان و مان -

در گوششان کلام امام است

- فتوای استقامت و ایثار -

بر دوششان درفش قیام است

باری

این حرفهای داغ دلم را

دیوار هم توان شنیدن نداشته است

آیا تو را توان شنیدن هست ؟

دیوار !

دیوار سرد سنگی سیار !

آیا رواست مرده بمانی

در بند آنکه زنده بمانی ؟

نه !

باید گلوی مادر خود را

از بانگ رود رود بسوزانیم

تا بانگ رود رود نخشکیده است

باید سلاح تیز تری برداشت

دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...


 فصل تقسیم


چشمها، پرسش بی پاسخ حیرانی ها

دستها، تشنه ی تقسیم فراوانی ها

با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم

داغ های دل ما جای چراغانی ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما

سرپناهیست دراین بیسروسامان ها

وقت آن شدکه به گل،حکم شکفتن بدهی!

ای سرانگشت توآغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل وگندم و لبخند رسید

فصل تقسیم غزل ها وغزل خوانی ها...

سایه ی امن کسای تومرا بر سر،بس!

تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها

چشم تو لایحه ی روشن آغاز بهار

طرح لبخند تو پایان پریشانی ها



رویای آشنا


با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را

در هر بتی كه ساخته ام دیده ام تو را

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمام گلها بوییده ام تو را

رویای آشنای شب و روز عمر من!

در خوابهای كودكی ام دیده ام تو را

از هر نظر تو عین پسند دل منی

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

زیباپرستی دل من بی دلیل نیست

زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنكه جز سكوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

از شعر و استعاره و تشبیه برتری

با هیچكس بجز تو نسنجیده ام تو را


 

سفر آینه 


این منم در آینه، یا تویی برابرم؟

ای ضمیر مشترك، ای خودِ فراترم!

در من این غریبه كیست؟ باورم نمی‌شود

خوب می‌شناسمت، در خودم كه بنگرم

این تویی، خود تویی، در پس نقاب من

ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم!

ای فزون‌تر از زمان، دور پادشاهی‌ام!

ای فراتر از زمین، مرزهای كشورم!

نقطه‌نقطه، خط ‌به‌خط، صفحه‌صفحه، برگ‌برگ

خط رد پای توست، سطرسطر دفترم

قوم و خویش من همه از قبیله‌ی غمند

عشق خواهر من است، درد هم برادرم

سال‌ها دویده‌ام از پی خودم، ولی

تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام كه دیگرم

دربه‌در به هرطرف، بی‌نشان و بی‌هدف

گم شده چو كودكی در هوای مادرم

از هزار آینه توبه‌تو گذشته‌ام

می‌روم كه خویش را با خودم بیاورم

با خودم چه كرده‌ام؟ من چگونه گم شدم؟

باز می‌رسم به خود، از خودم كه بگذرم؟

دیگران اگر كه خوب، یا خدا نكرده بد

خوب، من چه كرده‌ام؟ شاعرم كه شاعرم!

راستی چه كرده‌ام؟ شاعری كه كار نیست

كار چیزی دیگری است، من به فكر دیگرم



پیش از اینها فکر می­کردم خدا


پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود

از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابرها

زود  می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پا ی  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خواب­هایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین  حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام  او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت

با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...




چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟


بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است

به بی‌عادتی کاش عادت کنیم

چه اشکال دارد پس از هر نماز

دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟

به هنگام نیّت برای نماز

به آلاله‌ها قصد قربت کنیم

چه اشکال دارد که در هر قنوت

دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟

چه اشکال دارد در آیینه‌ها

جمال خدا را زیارت کنیم؟

مگر موج دریا ز دریا جداست

چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟

پراکندگی حاصل کثرت است

بیایید تمرین وحدت کنیم

«وجود» تو چون عین «ماهیت» است

چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟

اگر عشق خود علت اصلی است

چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟

بیا جیب احساس و اندیشه را

پر از نقل مهر و محبت کنیم

پر از گلشن راز، از عقل سرخ

پر از کیمیای سعادت کنیم

بیایید تا عینِ عین القضات

میان دل و دین قضاوت کنیم

اگر سنت اوست نوآوری

نگاهی هم از نو به سنت کنیم

مگو کهنه شد رسم عهد الست

بیایید تجدید بیعت کنیم

برادر چه شد رسم اخوانیه؟

بیا یاد عهد اخوت کنیم

بگو قافیه سست یا نادرست

همین بس که ما ساده صحبت کنیم

خدایا دلی آفتابی بده

که از باغ گل‌ها حمایت کنیم

رعایت کن آن عاشقی را که گفت:

«بیا عاشقی را رعایت کنیم»


Why should we advise the wise? 

Let's talk about love All our prayers are a habit. I wish we would get used to being unusual. What's wrong after every prayer Shall we worship two rakat gali? At the time of intentions to pray We intend to make you close to the buttercups. What's wrong with that in every ghnut Listen to me for a moment, should we tell a story? What's wrong with mirrors Shall we visit the beauty of God? Is the waves of the sea separated from the sea Why do we judge ′′ one ′′ too much Disperse is the result of abundance. Let's practice unity Your ′′ existence ′′ is like ′′ nature ′′ Why should we argue ′′ authenticity ′′ again? If love itself is the main reason Why should we argue ′′ disabled ′′ and ′′ cause Come to the pocket of feelings and thoughts. Let's fill it with quotes of love and kindness Full of Gulshan Raz, with red mind Let's fill the alchemy of bliss. Come to the same judges. Let's judge between heart and religion. If it is his tradition, innovation. Let's take a new look at the tradition. Don't say that the tradition of the covenant Let's renew our allegiance Brother, what happened to the tradition of brotherhood? Let's remember the promise of brotherhood Say the rhyme is weak or false. It is enough for us to speak simply God give me a sunny heart To support the garden of flowers Observe the lover who said: ′′ Let's 

observe the lover ′′

______________________________________


بفرماييد فروردين شود اسفندهاي ما

نه بر لب ، بلکه در دل گل کند لبخندهاي ما

بفرماييد هرچيزي همان باشد که مي‌خواهد

همان ، يعني نه مانند من و مانندهاي ما

بفرماييد تا اين بي‌چراتر کار عالم ؛ عشق

رها باشد از اين چون و چرا و چندهاي ما

سرِ مويي اگر با عاشقان داري سرِ ياري

بيفشان زلف و مشکن حلقه‌ي پيوندهاي ما

به بالايت قسم، سرو و صنوبر با تو مي‌بالند

بيا تا راست باشد عاقبت سوگندهاي ما

شب و روز از تو مي‌گوييم و مي‌گويند، کاري کن

که «مي‌بينم» بگيرد جاي «مي‌گويند»هاي ما

نمي‌دانم کجايي يا که‌اي، آنقدر مي‌دانم

که مي‌آيي که بگشايي گره از بندهاي ما

بفرماييد فردا زودتر فردا شود ، امروز

همين حالا بيايد وعده‌ي آينده هاي ما


Come on, may our Esfands be farvardin Not on the lips, but in the heart our smiles will bloom. Here you go anything be what it wants Same, means not like me and our manandes Here you go to this world's most unrequited work; love May he be free from this because, why and how many of us are. If you have a head of hair with lovers, you are the head of love. Breathe your hair and break the ring of our bonds. I swear to you, cedar and spruce will bow with you. Come so that the end of our oaths is true. We talk about you day and night and they say, do something. That ′′ I see ′′ takes the place of our ′′ say ′′ I don't know where you are or if you are, I know that much That you come to open the knot of our servants. Let's get tomorrow early, today Come now the promise of our future

_____________________________________


هزار كار نكرده، هزار كاش و اگر، هزار بار نبرده، هزار حرف نگفته

هزار بار هميشه، هزار بار هنوز، هزار بار نبرده، هزار راه نرفته!

مگر تو نقطه پايان، بر اين هزار خط ناتمام بگذاري!

مگر تو اي دم آخر، در اين ميانه تو، سنگ تمام بگذاري!


He hasn't done a thousand things, a thousand I wish and if he didn't win a thousand times A thousand times always, a thousand times yet, a thousand times not won, and a thousand ways have not gone! Don't you put a thousand unfinished lines on this end point! Don't you, O ' the last time, put a whole stone in this middle of you!

_____________________________________


اي حُسن يوسف دكمه پيراهنِ تو

دل مي شكوفد گل به گل از دامن تو

جز در هواي تو مرا سير و سفر نيست

گلگشت من ديدار سرو و سوسن تو:

آغاز فروردين چشمت، مشهد من

شيراز من ارديبهشتِ دامن تو

هر اصفهان ابرويت نصف جهانم

خرماي خوزستانِ من خنديدن تو

من جز براي تو نمي خواهم خودم را

اي از همه من هاي من بهتر، منِ تو

هر چيز و هر كس رو به سويي در نمازند

اي چشم هاي من، نمازِ ديدن تو!

حيران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد

منظومه ي دل بر مدار روشن تو.


Any Hassan Youssef Dakmah will bet Tu The heart blooms flower to flower from your skirt. I have no journey except in your desire. My golgasht, meeting your cedar and lilies: The beginning of April, your eyes, my Mashhad Shiraz from Ardibhesht Damen Tu Every Isfahan, your eyebrows are half the world. The dates of my Khuzestan, your laugh. I don't want myself but for you You are the best of all me, I am you. Every thing and everyone faces each other. O my eyes, the prayer of seeing you! May your eyes be confused and wandered forever. The system of heart on your bright orbit.

____________________________________


ما گنهكاريم، آري، جُرم ما هم عاشقي است

آري اما آنكه آدم هست و عاشق نيست، كيست؟

زندگي بي عشق، اگر باشد، همان جان كندن است

دم به دم جان كندن اي دل كار دشواري است، نيست؟

زندگي بي عشق، اگر باشد، لبي بي خنده است

بر لب بي خنده بايد جاي خنديدن گريست

زندگي بي عشق اگر باشد، هبوطي دائم است

آنكه عاشق نيست، هم اينجا هم آنجا دوزخي است

عشق عينِ آبِ ماهي يا هواي آدم است

مي توان اي دوست بي آب و هوا يك عمر زيست؟

تا ابد در پاسخ اين چيستان بي جواب

بر در و ديوار مي پيچد طنينِ چيست؟ چيست؟...


What a crime they are in love Yes, but who is the one who is human and is not in love? If there is a life without love, it is like digging life. O ' heart, digging your life is difficult, isn't it? Life without love, if it is, it is a smileless lips. We should cry instead of laughing on the lips without laughing. If there is a life without love, it will be a permanent landing. The one who is not in love, there is hell both here and there. The love of the eye of the father, what is it, my hobbies Adam Est Can you live without weather for a lifetime? Forever in response to this unanswered chistan What is the humiliation of the door and the wall? What is it?...

__________________________________________


من سال‌هاي سال مُردم

تا اينكه يك دم زندگي كردم

تو مي‌تواني

يك ذره

يك مثقال

مثل من بميري؟


I died for many years Until I lived a life Tu Mi Tuani Bit of a bit A shekel Like who berry?

_____________________________________


تو قلۀ خیالی و تسخیر تو محال

بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی

شرح تو غیرممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف

تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچارۀ دچار تو را چاره جز تو چیست ؟

چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من !

تقدیر من غم تو، تغییر تو محال


You are the heart of imagination and it is impossible to conquer you You are my luck to sleep and your interpretation is impossible. This is like the poem of Hafiz and the interpretation of Mas Your description is impossible and your interpretation is impossible Ankai with no sign and Simorgh Mount Ghaf Interpreting the mystery of your mythology is impossible. What is the choice of poor people but you? Because death, inevitability and your plan is impossible. O love, O my head, O my destiny! My fate is your sadness, your change is impossible

____________________________________


این روزها تنها

حس میکنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس میکنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزهارا دوست دارم

حس میکنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم

حتی اگر میشد بگویم

این روزها گاهی خداراهم

یک جوردیگر می پرستم...


These days alone I feel like I'm a little dumb sometimes. Sometimes I'm a little confused. I feel like it Some more than the days ago I love these days . . . I feel like sometimes a little less Sometimes I am strongly more. Even if I could say it These days, sometimes I am God. I adore a jordigar...

______________________________________


وحشت از عشق که نه !

ترس ما فاصله هاست

وحشت از غصه که نه !

ترس ما خاتمه هاست

ترس بیهوده نداریم !

صحبت از خاطره هاست

صحبتاز کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست

کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست

گله از دست کسی نیست !

که مقصر دل دیوانه ماست

_____________________________________


در این زمانه هیچکس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس-نفس، نفس-نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خورد با هوس خودش نیست

خدای ما اگر در خود ماست

کسی که بی خداست پس خودش نیست

دلی که گرد خویش می تند تار

اگرچه فدر یک مگس، خودش نیست

مگس، به هر کجا، بجز مگس نیست

ولی عقاب در قفس ، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب بسته بالم

اگرچه بر تو راه پیش و پس نیست

تو دست کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ کس خودش نیست

تمام درد ما همین خود ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست

____________________________________


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 














 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 















































 

Comments

Popular posts from this blog

Brian Patrick Carroll

Brian Patrick Carroll [born May 13, 1969] better known by his stage name Buckethead, is an American guitarist and multi-instrumentalist who has worked within many genres of music. He has released 104 studio albums, four special releases and one EP. He has performed on over 50 more albums by other artists. His music spans such diverse areas as progressive metal, funk, blues, jazz, bluegrass, ambient, and avant-garde music. Buckethead is famous for wearing a KFC bucket on his head, emblazoned with an orange bumper sticker reading FUNERAL in capital black block letters, and an expressionless plain white mask which, according to Buckethead, was inspired by his seeing Halloween 4: The Return of Michael Myers.at one point, he changed to a plain white bucket that no longer bore the KFC logo, but subsequently reverted to his trademark KFC bucket. He also incorporates nunchaku and robot dancing into his stage performances. As an instrumentalist, Buckethead has received critical acclai...

Carach Angren Biography

Carach Angren  is a symphonic black metal band from the Netherlands, formed by two members of the now-defunct bands Inger Indolia and Vaultage. They have three steady members with previously frequent guest appearances for the violin parts. Their style is characterized by prominent use of orchestral arrangements. All of their studio albums are concept albums with lyrics based on ghost stories and folk lore, such as Flying Dutchman. They set themselves apart from other symphonic black metal artists in showcasing songs often using multiple languages apart from English, such as French, German and Dutch, though every song does use English as a baseline and certain choruses or sections will make the transition. The name means "Iron i" in the Elvish language of Sindarin, and is the name of a fortified pass into North-Western Mordor in J. R. R. Tolkien's The Lord of the Rings.   VOCALIST      Dennis "Seregor" Droomers is a vocalist, guitar...

Sopor Aeternus

History 1989 – 1995 Sopor Aeternus & the Ensemble of Shadows was founded by Anna-Varney (then known as Varney) and Holger in 1989, and began as a Neue Deutsche Todeskunst musical project. The two had met in Frankfurt in a Goth club called Negativ, during one of Cantodea's rare outings into the public world.Cantodea and Holger worked together on a low budget in order to purchase musical equipment, and recorded three demo tapes: Es reiten die Toten so schnell..., Rufus and Till Time and Times Are Done. The three demos were recorded between 1989 and 1992, with Es reiten... being the only publicly released cassette. The demo tapes are collectively referred to as "Blut der Schwarzen Rose" (German: "Blood of the Black Rose")[or "The Undead-Trilogy". Shortly after the cassettes were produced, Holger left Sopor AeternusIn 1994, Varney signed with the DA label Apocalyptic Vision and released her first album, …Ich töte mich…. The album, like the demo tape...