Skip to main content

...... من خودِ خلأ ام







...... من خودِ خلأ ام

.الان وقتِ فاش گفتنه
گوش کن
تو يه فضاي منفرد مثل هوا يا نور
.گاهي چيزي جز يه انعکاس، توي چشم‌هات نمي‌بينم
.گاهي ديگه، هيچي نمي‌بينم
.مثل يه خلأ فشرده و حجيم، سخت
.چيزهايي هست که نمي‌تونم به چنگ بيارم
مثل يه عقربِ بي‌حرکت روي ماسه
.خسته، خالي از شور و شهوت
.دو زن به هم چسبيدن
.تو زيرِ لباس يکي از اون‌هايي
.بايد بيرون بياي
تو يه چيزي رو نمي‌توني ببيني
توي دم عقرب
.چهره‌ي بچه‌اي رو که از نيش اون عقرب نفس مي‌کشه
به صداي آروم نفس کشيدنش گوش ميدي
.که با تو از جنسِ سکوت حرف مي‌زنه
.من بارش بارون رو مي‌بينم،
قطره قطره، توي گوشِت ميره
.گوش کن، هيچ اشتباهي در کار نيست
.زني رو مي‌بينم که نزديکتر مياد
از غرب مياد
.جايي که آدم‌ها کوچيک و سرزمين‌ها پهناورن
تا به تو کلمات مبهمي رو ياد بده
.اون با دندونش سايه رو گاز ميزنه
چيزي که بايد قبل از فسخ لاشه‌ات توش استاد بشي
بدنته .... بدنت
.هوا گرگ ‌و ميشه
همه چيز توي تاريک روشنه
.بيش از حد بد و زشت
.اما همه دنبال لذت مي‌گردن
.دنبال يه جور کمال و رضايت مي‌گردن
.دنبال اينن که خلأ درونشون رو پر کنن
غير قابل ‌تحمله
.اينکه رو در روي خودت باقي بموني
.اينم، يه شکلي از تنهاييه
کسی نمیفهمه
.که اين خلأ توي من وجود داره همونجور که توي بقيه هم هست
ترس هميشه اونجا هست
.ترس از نامناسب شدن
...بيماري و مرگ
.اين دردناکه
اونجا يه حسِ پاياني هست
.که مبهم باقي مي‌مونه
همه جا فريب هست و زخم، جراحت
.خيانت
.مردم نمي‌بينن. نمي‌فهمن
.قضاوت‌هاشون سطحيه
.اين يه سفر بي‌بازگشت و يک ‌طرفه ‌ست
.من به شب وابسته‌ام
.من خورشيد رو دوست ندارم، نور روز رو دوست ندارم
.من قضاوتشون نمي‌کنم، چون نمي‌تونم
.ما فاقد قدرت جسمي و روحي هستيم
.لذت رو حس نمي‌کنيم
.درست مثل عروسک‌هاي خيمه‌شب‌بازيِ يه تئاتر
.و این تويي که راجع ‌به آخرِ تموم اين‌ها
خيال‌پردازي مي‌کني
.هر نقطه مختصات خودش رو داره
.ما فقط بايد قبول کنيم که خائوس وجود داره
(در ابتدای آفرینش خلاء یا خائوس به وجود آمد. از خائوس زمین یا گایا بوجود آمدند بعد بترتیب تارتاروس که دنیای زیرین است
.يه حس ناخودآگاه، بدون حافظه
.ما توسط ترس و عشق رونده شديم
يکي بايد خودش رو فدا کنه; شخصيت يه نفر
.آرزوهاي يه نفر، ناپديد مي‌شه
.اين هم شادي و هم رنجه
.چشمها و قلب من بسته‌اند
.من نمي‌خوام شاهد درد باشم
.من دوست ندارم به مرده‌ها نگاه کنم
.اونا ترسناکن
.تصور کردن .. برام مثل ديدنه
حتي توي خواب هام هم
.هيچوقت چيزي که واقعا بهم آسيب بزنه نديدم
.من هيچ قانون و قاعده‌ي اخلاقي‌اي ندارم
.دست‌هام نمي‌لرزن
.من سمت پذيرفتن‌هاي بدون ترس ايستادم
مي‌دونم که ممکنه بميرم
.اما هنوز نمي‌تونم شورم رو انکار کنم، ناديده بگيرم
.براي مردن،
.مي‌خوام باور کنم که ديوونه نشدم
دارم سعي مي‌کنم صورتي از عادي‌بودن رو حفظ کنم
.صورتي از مناسب‌بودن رو
تا بتونم به اين وضعيت ذهني هرچي مي‌تونم نزديکتر بشم
.وضعيتي که داخلش همه چيز رو سرراست تر مي‌تونم طبقه بندی کنم
.قلب من شکسته
.من عشق رو دوست ندارم
.عشق ممنوعه، و راه بسته ‌ست
.تو اين لحظه، نمي‌خوام عاشق هيج کسي باشم
.من علاقه‌اي به عشق ورزيدن به هيچ‌کس ندارم
.نه عشق نه هيچ چيزي شبيه بهش
.ازش بيزارم
.من عاشق هيچ‌کس نيستم
.هوا، بيرون از اينجا، متفاوت به نظر مياد
.اتفاق‌ها وراي خواسته‌ي من رخ ميدن
.من هشيار نيستم، اون چيزي که بايد بشه ميشه
.هرچه بادا باد
.احساس ويروني دارم
.نمي‌دونم کجام
.از وقتي بيدار شدم، ديگه چيزي رو حس نمي‌کردم
.يه بدن خالي بدون جون بودم
.ديگه به چیزی ميلي نداشتم
.ديگه نيازي نداشتم
.رها بودم
.يه تيکه گوشت سرد، بدونِ قدرت حرکت
.ديگه نفس نمي‌کشيدم و اين حس خوبي بهم مي‌داد
.بهتر از هر زمان ديگه قبل از اون
...اما اين ترس، اين ترس از ناشناخته
.فکر مي‌کردم برنمي‌گردم
.جوهر رو حس مي‌کردم که آروم‌آروم پخش مي‌شد
.مثل خون توي رگ‌هام جريان پيدا کرد
.و دوباره بدنم داغ شد
.خوابيده بودم، چشم‌هام کاملا باز بود
.شروع کردم به ديدن
.مي‌خواستم بيشتر حس کنم
.من از خودم مي‌ترسم،
.من حق اينکه خودم رو فريب بدم ندارم
.حق ترسيدن رو هم ندارم
.جايي براي احساسات نيست
.بايد قوي باشم
برای پایان داستانم...تا اقلا يه روز ديگه زنده بمونم
.اما يه چيزي داره از قلم م مي‌افته
.ترس دست و پاي من رو مي‌بنده
.بدن من داره ضعيف‌تر ميشه
.ميخوام که ناپديد بشم
.ترسيده بودم
.اين به من آسيب مي‌زنه
.من خنده رو گريه مي‌کنم
کلمه‌اي حرف نمي‌زنم
.من مراقبت هستم
.رفتار بيان‌گرتر از کلماته
من شکل يه سنگ قيمتي توي تاريکي‌ام
.که هيچ کس پيداش نکرده
.روز زندگي من رو مي‌سوزونه
بايد چيزي که مي‌خوام رو بگيرم
.ولي در آخر، با سايه‌ام تنها مي‌مونم
.تو اين دنيا زندگي مي‌کنم
.درست مثل تو، ناراحتي رو حس مي‌کنم، انزوا رو هم
.من هيچ‌کس رو ندارم
.تنهام و هنوز مي‌گردم
.و این عين مردنه
مي‌دوني، چيزي که پنهونه و گفته نميشه
.قدرتمندتر از اون چيزيه که گفته ميشه
تو مي‌پرسي چرا من اينجام
،منتظر جوابي
و نمي‌فهمي که منم شايد
.دنبالِ ساختن يه داستان باشم
.جواب‌ها بي‌فايده‌اند
:دليل ملاقات ما اينه
.مثل ايستادن لبه‌ي مغاک مي‌مونه
.بدون اينکه دليلش رو بدونيم
.ولي ما به خودمون اجازه‌ي سقوط مي‌ديم
.بدون اينکه بدونيم قعر چقدر دور از ماست
.ما فقط يه فضا رو با هم شريک ميشيم
...مرگِ تن به دستِ بدن
.ما بيش از اين به روياها توجه نمي‌کنيم
.می بینی هيچ معني‌اي نميدن
دم و بازدم، ناهشياري
.نا اميدي از اينکه بيش از اين نميشه پيش رفت
...هجوم خون، دل کندن
.تو و من، قايم ميشيم
...بهت ميگم از عشق حرف نزن
.بهت ميگم نمي‌تونم از چيزي که هيچي ازش نمي‌دونم حرف بزنم
.من آدمی ام که با پایین ترین فرکانس صوت باهات حرف ميزنه
.آدمی که مي‌دونه هيچ جوابي نمي‌گيره
.هيج چيزي روي خاکستر نمي‌تونه ساخته بشه
.وقتي همه‌ي چيزي که باقي مي‌مونه پژواک يه اقرارِ بي‌فايده‌ست
.من سعي دارم خودم رو پيدا کنم
.من براي هيچ چيز برنامه‌ ريزي نکردم
کلمه‌ها محدودن
...آب توي دست‌شويي سرريز مي‌کنه روي زمين
.همه چيز مقابل آينه اتفاق مي‌افته
.کلمات هيچ معنايي ندارن
.من ديگه چيز چنداني براي باختن ندارم
.ما روي لبه‌ي مغاک ايستاده بوديم
چون که اين داستان منه
.و نمیزارم تا منحرفش کني، کثيفش کني، تا ببلعيش
تمومِ وقت ازش حفاظت میکنم
.وقتشه که به خودمون اجازه‌ي سقوط بديم
يعني وقتي آدم از جنسِ آدم فرار مي‌کنه، با حيوون روبرو ميشه؟
.ما به يه زبون حرف نمي‌زنيم
.کلمات يکساني رو به زبون نمياريم
.تو همه چيز رو مي‌بازي چون بي‌مقصد پيش ميري
.راه ديگه‌اي برات نيست
.ترس به تو غالب ميشه و مغزت رو پر مي‌کنه
به خودت تکيه نکن. چون پيش روي تو
.ترس ،صبورانه منتظرته
وقتي يابا وارد بدن ميشه
.راه ديگه‌اي براي پيش گرفتن نداريم
...اين يه سفر تيره و تاره
.چون ياباست که قدرت پيش رفتن رو ميده
.اما اين نيرو، قدرت اختيار رو فراري ميده
.ما رو به آشفتگي سوق ميده
...يه مخلوطي از لذت و ترس
...لذت و ترس ميرن
.و اون خلأ غيرقابل ‌تحمل باقي مي‌مونه
.خيلي از مردم رگ دست‌شون رو مي‌زنن
اونا يابا مصرف مي‌کنن
.و بدنشون سياه و بدبو ميشه
اما من و تو فرق میکنیم جامعه و قانون از ما بيزاره
.چون که ديگه نمي‌ترسيم
اما گاهي
.تو هنوز خيلي فکر مي‌کني
.بايد يه قدم ديگه هم برداري
.بدونِ اين آخرين ترس‌ها زندگي کني
هر حرکت
.هر عملي بهتر از هر فکريه
می دونی دارم حسش مي‌کنم
.اينکه زنده‌ام
.نه ميتونم پيش بيام نه مي‌تونم عقب بشينم
من رازي دارم
.که با کلمات فاش نميشه
من سايه‌اي توي قلب توام
.دروغي توي ذهنتم
.چيزي نمي‌تونه متوقفم کنه
من اونجا بودم، شب اول
نمي‌تونستم بهت بگم
صبر من مرزي لایتناهیه
.عين يه جونورهِ بي‌فکر م
.من ويرون شدم و با همون قدرت ساخته شدم
.من گرد و غبارم
.شعله‌ي در حال سوختنم
.يه شعله‌ي سرد
.من تاريکيِ توام
.من تو خيره ی ‌نگاهِ تو زندگي مي‌کنم
.مثلِ يه زخمِ باز تو اين جهانم
.منم که تو رو به مرگ معرفي مي‌کنم
و وقتي من رو مي‌شنوي
.انگار منم که به افکارت ديکته مي‌کنم
.مرددي، اما انجامش ميدي
ياد بگير بدون ترس زندگي کني
.اون موقع هيچ چيز متوقفت نمي‌کنه
.حتي اگه هيچ کار ديگه‌اي راجع‌به مرگ نمي‌توني انجام بدي
...فراموش نکن
من تو خاطره‌ي اون‌هايي که رفتن زندگي مي‌کنم
.هنوز ديوونگي رو داريم
...من تو رو فراموش مي‌کنم و تو هم منو
.آدمی که خودش هم اسمش رو فراموش کرده
.چيزي ديگه باقي نمونده
.با هزار تشخيص ديگه که به زيرِ پوستم دوخته شده
.من توي پياده‌رو، منتظرِ له شدنم
...منتظر بدترين چيزها
.من تو يه دنياي مردونه زندگي مي‌کنم
.و تو اونجايي
.تو يه زن نيستي، تو مني، تو يه تناقضي،
معمايي
تو راه ميري، اونجايي، و صاف مي‌ايستي
.من رو در آغوش مي‌گيري و تو دست‌هاي من مي‌ميري
.و جلوي ديدِ من رو با سايه‌ات مي‌گيري
.هر روز آروم ‌آروم به شب تبديل ميشه
.من نگاهت مي‌کنم و
اون هوا توي آينه بازتاب ميشه
.هر بار که به من نگاه مي‌کني
.تا ميشه همين باش،
.من بهت نزديک ميشم. تو نمي‌خواي من رو بشناسي
.نميخواي لرزش‌هام رو بشنوي
فقط مي‌خواي حرف زدن من رو بشنوي
.و چهره‌ي من رو توي دوربينت نگاهت ثبت کني
...دو شکل از تباهي
همين حين که حرف مي‌زنم دارم بدنم رو به آرومي
از مرگِ جدا مي‌کنم
بزرگ‌ترين خيال‌پردازيِ من
تکه ‌تکه‌ کردن توئه
...يا پوست از تنت کندن و خوردنت، تا به جونت برسم
.من نمي‌تونم زير وزنِ تنِ تو بخوابم
قدمي که بايد براي دوباره حس‌کردن بردارم سخته
.مثل دکمه‌اي که ما روشن و خاموشش مي‌کنيم
همين که با تو حرف مي‌زنم، انگار دارم
.توي موقعيت‌هاي غيرممکني دُور مي‌خورم
منتظرم
براي ضربه‌خوردن به پس سرم
.تا قبل از اينکه جلوي چشم‌هام اتفاق بيفته متوقف بشه
تو اين دنياي دست‌هاي عرق‌کرده و آغوش‌های
عرق کرده
که روي روح آدم ميشينه
.ميخوام که پوستم باز زنده بشه
من حتي نمي‌دونم
.که خوني زير پوستم هست يا نه
.پوستم رو با چيزهاي مختلفي مي‌بُرم، مي‌سوزونم، ضربه مي‌زنم
.نمي‌تونم چيزي که داخلمه رو بيرون بيارم
دنيا، خونه‌ها، آسفالت و صورتِ تو
.غيرقابل ‌ديدن باقي مي‌مونه
.من با ماهِ توي چشم‌هام قدم مي‌زنم
.دارم سعي مي‌کنم نور روي چيزي بندازم که همين‌طوریش هم خيلي خوب نورپردازي شده
نور توي چشم من مثل ويروسه
.سفت، اما ورم کرده
.زماني که در این موقعیت قرار بگیرم،
میخوام عالم رو ‌ببلعم
.اين تنها نوع خوردنه که مي‌تونم تحملش کنم
وقتي چيزي رو که دارم مي‌خورم، مي‌جَوّم
و حفره‌هايي که توي غذا پيدا مي‌کنم،
پرخاشگر ميشم
.و نميتونم تمومش رو استفراغ کنم
.و خلأ تموم اتاقم رو پر مي‌کنه
اين بهم حالت تهوع ميده،
.تو بدني که بدن نيست
...بدن من هيچوقت به من تعلق نداشت
من کتاب‌هاي زيست‌شناسي مي‌خونم
.روياي کالبدشکافي بدن‌ها رو دارم
سعي مي‌کنم اعضاي مختلف رو تصور کنم
ستون فقرات، جمجمه
.خون رو، رگها، پوست رو و تو رو
.مثل يه موجود واقعي
.ترس به هرچيزي که مي‌بينم و مي‌شنوم هجوم مياره
ترس اينجا هست، مثل يه موجود زنده
.تو فضاي بين چشم‌ها، شقيقه‌ها و گوش‌ها
من ترسيده‌ام، خيلي هراسونم
.از اينکه نتونم تصوير صورتت رو اونجا به جاي ترس نگه دارم
...بودن داخلِ تو
.گاهي چيزي جز يه انعکاس،
توي چشم‌هات نمي‌بينم
.گاهي ديگه، هيچي نمي‌بينم
.مثل يه خلأ فشرده و حجيم، سخت
مي‌خوام با تموم اين تن‌ها چي‌کار کنم؟
،بگو بهم
مي‌خوام با تموم اين بدن‌هاي لعنتي چي‌کار کنم؟
همه‌شون اونجان، پيشِ چشمم
.مثل حبابِ هوا توي آب
.واسه همين سعي دارم ازت فرار کنم
سعي مي‌کنم تموم چهره‌هات رو بپوشم
.تموم ماسک‌هات رو، چشم‌هات رو
...مي‌خوام
خودم رو پاک ‌کنم
.و رو به زندگي پر از کثافت و لجن تلوتلو بخورم
چشم‌هام از اين طرف خيابون به اون طرف سر مي‌خورن، انگار که يک نمايشه
.مردم با انقباض‌هاي عجيبي راه ميرن
.يه چيز عجيب‌وغريبي توي بدن‌هاشون هست
،راه ميرن، صاف مي‌ايستن
.به بالا کش ميان و آبِ دهن‌شون روي لب‌هاشونه
.توي آينه بدن خودم رو مي‌بينم
.يه پوست ضخيم چهره‌ي من رو پوشونده
.خيلي چيز توي سر من هست
.من ادراکي دارم که توي خودش خرد ميشه
.بيش از اين محبوس ‌بودن توي سَرم رو نمي‌تونم تحمل کنم
حرکت عقربه‌هاي ساعت
.بدنم رو فلج مي‌کنه
،هرچي که مي‌بينم باعث دل پيچه‌ام ميشه
.هر جا که ميرم هم همينطور
سرعتِ زمان يه هسته‌ي خالي رو مي‌بلعه
.و اون هسته منم
.ما براي اينکه زنده بمونيم، بايد فرار کنيم
من يه توهمم
.و تو من رو دنبال کردي
...بهم گفتي که دلايل خودت رو داشتي
.ولي تو فقط يه شاهد به درد نخوري
.سعي کردي از من دور بشي
.تو لذت من رو با دردم تغذيه کردي
.براي اينکه من رو به دست بياري، خودت رو از بين بردي
.ديگه نيرويي ندارم
.روح‌هاي پليدي زير پوست من زندگي مي‌کنن
.اونا توي اتاقم هستن
.سکوتِ تو من رو به جايي مي‌بره که توش گم شدم
.وقت من بيش از بدنم ارزش داره
ما با تصميماتي که خودمون مي‌گيريم زندگي مي‌کنيم
.و درد براي ما دوست قدرتمندي ميشه
.من بستر رو براي تموم اندوه‌هام مهيا مي‌کنم
.همه چيز به‌صورت ناگهاني، حياتي و درهم ميشه
.اما تنهايي من رو قوي‌تر مي‌کنه
...ميخوام که حس کنم
.نمي‌تونم فرار کنم
...من افسوسي ندارم، من قبل از اين هم خيلي گذاشتم و رفتم
.چون که به زور چيزي رو پيش بردن بيشتر به گدايي شبيهه
.چون که هيچ وقت مطمئن نيستم که بي صدمه از چيزي بيرون بيام
ولي به آينه نگاه مي‌کنم
.و مي‌دونم که اين بدن مال منه
.خيلي از چهره‌هاي اون‌ها رو يادم نمياد
.فقط تعداد کمي ازشون رو، اينجا و اونجا
.فقط يه بخشي از يه اتاق رو
.و مابقی همش محوه
فضاي دور و بر رو نگاه مي‌کنم
...مطمئن ميشم که راهي به در هست
...تا مطمئن بشم مي‌تونم بيرون برم
.هميشه منتظر بدترين‌هام
.اميدوارم که همه فکر کنن ديوونه‌تر از اونام
.دور و برم رو نگاه مي‌ندازم تا هر چيزي که بتونه برام سلاحي باشه پيدا کنم
اونا هيچوقت به ذهن‌شون خطور نکرده که از اون خط عبور کنن
.تا به خيلي دور برن
.بايد برگردم و باز وارد شب بشم
به عقب نگاه کنم
.که انگار هيچوقت اتفاقی نيفتاده
لحظات سپري‌شده تو اتاق‌هاي تاريک، با سايه‌ها
.اين ها هيچوقت رویا و کابوس نبودن
.فقط ما اونجا هستيم
.چه زمان کوتاهي
.تو باعث شدي گريه کنم
.اما گفتي اشک‌هام دروغن
ولی واقعي بودن
.من با هدف گريه نمي‌کنم
.حواست باشه اين بعدا براي جفت‌مون تبديل به دروغ ميشه
داريم همديگه رو نگاه مي‌کنيم
.چيزي رو مي‌بينيم که نمي‌خوايم ببينيم
.اين جا کوچيکه
.تو هيچوقت واقعا منو تو بغلت نگرفتي
.ما مي‌تونيم توي جهنم همدیگر رو ملاقات کنيم و باز بميريم
.من جسمم رو به رنج و درد تو دادم
.هرموقع که تو اونجا نيستي خشم من هم ناپديد ميشه
.ناراحتي، خشم رو خارج مي‌کنه
.و من آرزو مي‌کنم بقيه هم وجود نداشته باشن
.توي تاريکي هم، پوست همونه که هست
.تو نمي‌توني من رو قضاوت کني
.اين هم‌آغوشي نيست، بيشتر شبيهِ فقط يه جا بودنه
،مسئله آره گفتن نيست
.نه نگفتنه
،من جسمانيتِ توام
طنينِ اشک هاتم
.تو در من سقوط مي‌کني، هر بار کمي بيشتر
.من توي انکارِ خودم زندگي مي‌کنم
.نقش صد شخصيت رو بازي مي‌کنم
.من خودِ خلأ ام
.منتظرت مي‌مونم
.نياز دارم که پيشم بياي
.صبر من بي‌اندازه‌ست
.حرف ديگه‌اي نيست، حسي هم نمونده
.آدم ها از ميونِ من مي‌گذرن
.من از ميون ميلِ اون‌ها حس مي‌کنم،
.اين بيش از يک لحظه‌ي خلسه چيزي برام نداره
.اينجا خيلي نورانيه
با اين همه نور چکار بايد کرد؟

Comments

Popular posts from this blog

Brian Patrick Carroll

Brian Patrick Carroll [born May 13, 1969] better known by his stage name Buckethead, is an American guitarist and multi-instrumentalist who has worked within many genres of music. He has released 104 studio albums, four special releases and one EP. He has performed on over 50 more albums by other artists. His music spans such diverse areas as progressive metal, funk, blues, jazz, bluegrass, ambient, and avant-garde music. Buckethead is famous for wearing a KFC bucket on his head, emblazoned with an orange bumper sticker reading FUNERAL in capital black block letters, and an expressionless plain white mask which, according to Buckethead, was inspired by his seeing Halloween 4: The Return of Michael Myers.at one point, he changed to a plain white bucket that no longer bore the KFC logo, but subsequently reverted to his trademark KFC bucket. He also incorporates nunchaku and robot dancing into his stage performances. As an instrumentalist, Buckethead has received critical acclai...

Carach Angren Biography

Carach Angren  is a symphonic black metal band from the Netherlands, formed by two members of the now-defunct bands Inger Indolia and Vaultage. They have three steady members with previously frequent guest appearances for the violin parts. Their style is characterized by prominent use of orchestral arrangements. All of their studio albums are concept albums with lyrics based on ghost stories and folk lore, such as Flying Dutchman. They set themselves apart from other symphonic black metal artists in showcasing songs often using multiple languages apart from English, such as French, German and Dutch, though every song does use English as a baseline and certain choruses or sections will make the transition. The name means "Iron i" in the Elvish language of Sindarin, and is the name of a fortified pass into North-Western Mordor in J. R. R. Tolkien's The Lord of the Rings.   VOCALIST      Dennis "Seregor" Droomers is a vocalist, guitar...

Sopor Aeternus

History 1989 – 1995 Sopor Aeternus & the Ensemble of Shadows was founded by Anna-Varney (then known as Varney) and Holger in 1989, and began as a Neue Deutsche Todeskunst musical project. The two had met in Frankfurt in a Goth club called Negativ, during one of Cantodea's rare outings into the public world.Cantodea and Holger worked together on a low budget in order to purchase musical equipment, and recorded three demo tapes: Es reiten die Toten so schnell..., Rufus and Till Time and Times Are Done. The three demos were recorded between 1989 and 1992, with Es reiten... being the only publicly released cassette. The demo tapes are collectively referred to as "Blut der Schwarzen Rose" (German: "Blood of the Black Rose")[or "The Undead-Trilogy". Shortly after the cassettes were produced, Holger left Sopor AeternusIn 1994, Varney signed with the DA label Apocalyptic Vision and released her first album, …Ich töte mich…. The album, like the demo tape...