من اغلب به دیوار رو به روی اتاق م میاندیشم
درست در زاویه ی چشمان خدایی کوچک، در چهار گوشه ی اتاق
که صورتی ست و لکهدار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پاره ی ااز دل من است
ولی گاه پیدا و ناپیدا میشود
صورت ها و تاریکی
بارها ما را از هم جدا میکنند
گاهی خودم را دریاچه ایی میبینم
که دختری خود را درمن غرق کرده است
و زن سالخورده ایی هر روز در من به جستجوی اومثل ماهی هولناکی بر میخیزد
دارم آرامش یاد میگیرم، آرام دراز میکشم
مثل نوری از تاریکی براین دیوارهای مشکی مایل به قرمــــــــــــــزرد
میدونم که هیچام و هیچ کاری با این هیجانها ندارم
اسم و لباسهای روزانهام را میخواهم برای بیمارستان ها و پرستارها بفرستم
و سرگذشتم را تقدیم کنم به متخصص پزشک بی هوشی
و تنام را واگذار کنم به دست جراحهای تازه کار
سرم را بین بالش و ملافه نگه داشتهام،
مثل چشم بین دو پلک سفید که نمیخواهند بسته شود
بیچاره مردمک چشم م! چه چیزهایی باید بیند
پرستارها میآیند و میروند، مزاحم نیستند
با دستهاشان کارهایی میکنند، چقدر شبیه هماند
نمیشود گفت چند نفرند
تنام برای آنها سنگریزهایست، پرستاریش میکنند
مثل رود برای سنگریزههایی که باید سرازیر شوند
آرام راه هموار میکنند
با آمپولهای شفافشان بی حسام میکنند ، خوابم میکنند
اکنون خودم را گم کردهام من که بیمار این سفرم
کالبد شبانهام نورناپذیر چون جعبه سیاه قرصهاست
خودم میدانم که ...
گذاشتم خیلی چیزها ازدست م در برود
قایق باری سی سالهای
که سرسختانه نام و نشانیام را یدک میکشد
زخمهایم راکه میشستند
به همراهش عشقهای م را پاک کردند و بردند
ترسان وعریان بربالش نرم چسیبده ام به این تخت
تابلوها .. مجسمه ها ...کمد لباسهایم... و کتاب هایم را
حالا تاریک دنیایم، هرگز چنین ناب نبودهام
ماه،
بر پنجره اتاق بلند،نشسته است
و رنگ می بازد
چه زمستانی روحم را آکنده ست!
و این نور گچی
بر پنجره گام می گذارد،
پنجره اداره های خالی،
کلاسهای خالی،
مسجدهای خالی،
آه!
چقدر خالی!
این توقف وجود دارد،
ایستایی دهشتناک همه چیز
و اینک
این اجساد
گرداگردم تلنبار می شوند؛
این خفتگان قطبی!
کدامین پرتو مهتابی کبود
رویاهاشان را منجمد کرده است؟!
حس می کنم
دارند به درون م می خزند،
سرد،
بیگانه،
مثل یک وسیله؛
و آن چهرهء عبوس و دیوانه،
در آنسویش
با آن دهان گشوده
اوست که دریای سیاه خون را به اطراف می کشاند
ماه به ماه،
با اصوات درمانده اش
من بی پناهم،
چونان دریایی در منتهای امواجش!
بی قرارم،
بی قرار و بی فایده
من،
رو به سمت یی بی جهت خواهم رفت،
به بی نهایتی از تاریکی
چون سایه ای می بینم،
خود را،
نه مردی و نه زنی!
نه چون زنی
شاد از دوست داشته شدن،
نه چون مردی،
چونان صاف و صیقلی
که هیچ نقصی را حس نمی کند
من اما
نقصی را حس می کنم
انگشتهایم را بالا می گیرم
ده میخ چوبی سپید!
میببینم!
تاریکی از شکافها می تراود
توان باز داشتنش را ندارم،
توان بازداشتن زندگی ام را ندارم
متهم هم نخواهم شد
با چهره های گنگ و سفید نامه های بی پاسخ،
مدفون در جعبه نامه ها
متهم نخواهم شد،
نه ساعت دیواریه منتظرم خواهد دید،
نه ستاره ها
باغی از داغهای سیاه و سرخ،زردم
می نوشمشان
بیزارم از خودم،
بیزار و هراسان
و اینک می دانم که
دنیا دارد پایان خود را تخیل می کند
من با شتاب روانه به سمتش هستم
و او در حالیکه بازوانش از عشق تن می زنند
.......!عشقی برآمده از مرگ،که همه چیز را بیمار می کند در اسارت
خورشیدِ مرده....
کاغذ روزنامه را لک می کند
سرخ!
و من لحظه لحظه زندگی ها از کف می دهم
زمین تیره می نوشدشان
او
خون آشام تمامی ماست
پناهمان می دهد،
پروارمان می کند
مهربان است و دهانش سرخ،
می شناسمش،
پبرچهرهء زمستانی صمیمی اش را می شناسم
من در حال مردن م
و دارم مرگی را بنیان می نهم
کیست این؟
این پسرک خشمگین کبود؟
درخشان و عجیب،
گویی فروافتاده از ستاره ای
چه با خشم می نگرد
فریادش از ته دل در اتاق جاری می شود
کبودی رنگ می بازد
نیلوفری سرخ بر جام خون اش می شکفد
مرا با ابریشم بخیه می زنند،
چه می کردند انگشتان م
پیش از نگاه داشتن اش؟
قلبم چه می کرد
با عشق اش؟
هرگز ندیده ام
چیزی چنین آشکار
پلک هایش
چون یاس کبود،
نفس اش لطیف
چون پروانه…
هرگز نمی گذارم برود
نه فریبی در اوست،
نه پیچ وتابی
کاش
همینگونه بماند
به ناگهان آسیب پذیر شده ام
زخمی هستم
که بیرون می رود از بیمارستان؛
زخمی که مرخصش می کنند
سلامتی ام را پس پشتم جا می گذارم،
جا می گذارم کسی را
که به من چسبیده بود!
انگشتهایش را
چون چسب زخمی
باز می کنم
من
می روم و نمیدانم
تا کی می توانم دیواری باشم
در برابر باد؟
تا کی می توانم بکاهم آفتاب را
با سایه سار دستانم؟
یا سایه بانی شَوَم
روشنای کبود این ماه سرد را؟
صداهای تنهایی،
اصوات اندوه
ناگزیر،
بر پشتم دامن می گسترند…
چگونه آرامشان خواهم کرد این لالایی کوچک را؟
تا کی می توانم دیواری باشم
به دور خصیصه های سبزم؟
تا کی می توانند دستانم
مرهمی باشند بر این زخم ها ؟
و کلمات م همچون
پرندگانی درخشان باشند
درآسمان تسلی بخش
تسلی بخش و بسیار…
دهشتناک است چنین گشایش
گویی که قلبم
صورتکی برخود ببندد و
درجهان گام بردارد
زخمی کهنه داشتم
پیش از این
اما رو به بهبودی ست
خواب جزیره ای را دیدم
سرخ ازغم ؟
که فریادهای م فقط
رویایی بودند و معنایی نداشتند
چه زیباست بی ضمیمه گی
مثل سبزه تنهای م،
چه را از دست داده ام؟
آیا هرگزخواهمش یافت
هرآن چیز که هست را؟
در خانه ام،
زیر نور چراغ یی زرد
بعد از ظهر دارد کش می آید
نور،
به چه زیبایی،
در بر می گیرد این اشیاء را
یک جور مه در هوای بهاریست
مه ای که پارکها را،
مجسمه های کوچک را
در بر می گیرد
با رنگی صورتی
انگار لطافتی بیدار شده است
لطافتی که از پا ننشست
پنداری چیزی شفابخش در جریان است
منتظر می مانم و درد می کشم
ولی به گمانم شفا یافته ام
کارهای زیادی هست برای انجام دادن
پس از ساعتها
این تنها زمان است
تنها زمان است و
ماده نیست
ممکن است
خیابانها ناگهان مچاله شوند
اما من
دوباره برگشته ام
از سقوطی طولانی
و خود را در بستر می یابم
در امان
روی تشک
با دستهای قد کشیده در برابر سقوط
من خویش را باز خواهم یافت
من سایه نیستم،
گرچه اینجا سایه ای هست
که از ابتدای انگشت پاهایم آغاز می شود
Comments
Post a Comment
everything we hear is an opinion . not a fact ... everything we see is a perspective not the truth