خواستی بهشتم به پایان برسد
فقط قدمی به ذهنم پابگذار
افکارم صورتت را خط خطی می کنند
جلوی چشم هایم ظاهر شو
چشم هایم به تو چنگ می اندازند
دهان بزرگت را باز کن
تا سکوتم فکت را خرد کند
خودت را به یادم بیاور
تا حافظه ام زیر پاهایت گودال بکند
از ابدیت محصورم بیرون برو
از دایره ی ستاره ی دور قلبم دور شو
از لقمه ی من ... از خورشید ..از دریای مضحک خونم
از جزرو مدم .. از ساحل سکوتم
بیرون برو، گفتم بیرون برو
از مغاک زندگی ام .. از درخت عریان پدر درونم
بیرون برو تا کی باید داد بزنم برو بیرون برو از سرم که منفجر میشود
بیرون، فقط بیرون .. شاید دوست داری
ابروانت را جزغاله کنم ، میدانی که همیشه نامرئی نخواهی ماند
روز و شب را در اسکلت ات معجون میکنم
آنوقت بر سرت میکوبی در دروازه ی عقبی ام
تا دیگر نتوانی با گچ در مغزم خط لیلی رسم کنی
مه را در استخوانهایت تعقیب خواهم کرد
شوکران را از زبانت خواهم مکید
خواهی دید که چه میکنم
نکند پشت روسری ات چاقو پنهان کردی
فراز خطوطی که به من پشت پا میزدند
بازی را به هم زدی .. خواستی بهشتم به پایان برسد
که خورشید سرم را منفجر کند
لباسهای کهنه ام تکه تکه شوند
شیطان، یک شیطان دیگر را خر نکن
........ فقط لباسهای کهنه ام را برگردان و برو
Comments
Post a Comment
everything we hear is an opinion . not a fact ... everything we see is a perspective not the truth